قلم نوری
و به نام خدایی که در این نزدیکی است...
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:, توسط saba |

زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.
انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواشتر برو من می ترسم...
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
مرد جوان: مرا محکم بگیر..........

زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی
سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه...

روز بعد روزنامه ها نوشتند....

برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه
که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،
یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.........


آری ! مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت...
و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش
رفت تا او زنده بماند.

و این است عشق واقعی. عشقی زیبا...

 


 


 

 

 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:, توسط saba |

مردی مقابل گل فروشی ايستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود .

وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه می کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه می کنی ؟

دختر گفت : می خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.


وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نيست!

مرد ديگرنمی توانست چيزی بگويد٬ بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت نياورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد.

 

شکسپير می گويد: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همين امروز به من هديه کن...
 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:, توسط saba |

با چنین اعتیادهایی باید قبل از اینکه غیرقابل کنترل شوند، مقابله کنید.

پرنوگرافی هم مثل چیزهای دیگر عادتی اعتیادزا است که خیلی زود از کنترل شما خارج می شود.

همچنین خرید فیلم های پورنو، سر زدن به سایت های اینچنینی و شرکت در فعالیت های هرزه نگاری برایتان ممنوع و غیرقانونی است.

ادامه مطالب را حتماً دنبال کنید...

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 24 بهمن 1389برچسب:, توسط saba |

دارم میام پیشت جاده چه همواره

هوا چقدر بوی عطر تو رو داره

جاده چه همواره هوا چقدر صافه

شب داره موهای سیاهشو می بافه

فقط تو میفهمی امشب چه خوشحالم

از این خوشی لبریز رویایی حالم

امشب تو هم مثله خودم چه بی تابی   

از شوق این دیدار اصلن نمی خوابی                       

از اینور جاده تا اونور جاده

میام آخه چشمات وعده بهم داده

میام که باز دستات رفیق دستام میشن

دوباره تو عمق نگاه تو جا میشن ... می خوام بیام پیشت 

  


 

نوشته شده در تاريخ جمعه 22 بهمن 1389برچسب:, توسط saba |

به جاي دسته گلي که فردا سر قبرم نثار مي کني امروز با شاخه گلي کوچک يادم کن...

 به جاي سيل اشکي که فردا بر مزارم مي ريزي امروز با تبسمي شادم کن...

 به جاي اون متن هايي که فردا برايم مي نويسي امروز با يک پيغام کوچک شادم کن...

من را امروز باور کن ...

 من امروز به تو نياز دارم نه فردا . . .

 

نوشته شده در تاريخ جمعه 22 بهمن 1389برچسب:, توسط saba |

غمگین بودم که چرا کفش ندارم
مردی را دیدم که پا نداشت

غم آدمو متفکر می کنه
تفکر آدمو عاقل می کنه
عقل زندگی رو شیرین می کنه

بینش بدون عمل رویای محال است
عمل بدون بینش کابوس است

مرد عاقل یکی می شنود و ده تا می فهمد

احمق تا نمیرد شفا نمی یابد

میخی که بیرون بزند، چکش می خورد

قورباغه ی ته چاه چیزی از دریا نمی داند

حتی میمون ها هم از درخت می افتند

آب ریخته به سینی برنمی گردد
مشابه فارسی: آب رفته به جوی باز نمی گردد.

کسی که دو خرگوش را دنبال می کند،یکی راهم نمی گیرد
مشابه فارسی:بایک دست نمی توان دو هندوانه برداشت.

پایداری، قدرت است
معنای مشابه در فارسی: مرد آن است که در کشاکش دهر، سنگ زیرین آسیاب باشد.

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:, توسط saba |

 

Rain and Tears are the same
but in the sun you've got
to play the game
when you cry in winter time
you can pretend
it's nothing but the rain

How many times I've seen
...tears running from your blue eyes

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:, توسط saba |

بارونو دوست دارم هنوز
چون تو رو یادم میاره
حس میکنم پیش منی
وقتی که بارون میباره

بارونو دوست دارم هنوز
بدون چتر و سرپناه
وقتی که حرفای دلم
جا میگیرند توی یه آه

شونه به شونه میرفتیم
من و تو تو جشن بارون
حالا تو نیستی و خیسه
چشمای من و خیابون

بارونو دوست داشتی یه روز
تو خلوت پیاده رو
پرسه پاییزی ما
مرداد داغ دست تو

بارونو دوست داشتی یه روز
عزیز هم پرسه ی من
بیا دوباره پا به پام
تو کوچه ها قدم بزن

شونه به شونه میرفتیم
من و تو تو جشن بارون
حالا تو نیستی و خیسه
چشمای من و خیابون

 

 

 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 10 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.